راغبـ



حدود 8 سال، چند ماه کمتر است که وبلاگ می نویسم. خدا پدر و مادر معلمی که قلم به دستم داد و نوشتنم آموخت را رحمت کند. اگر چه هر چه گفت را نیاموختم اما حداقل جرات کاغذ سیاه کردن را پیدا کردم.

نه اینکه بخواهم به کسی چیزی بیاموزم، که خودم اول از همه محتاج آموختنم؛ و نه اینکه بنویسم تا بگویم من هم هستم، که در قیاس با جلوه های ربّ جلّ و اعلی به حساب نمی آیم، فقط و فقط از سر تکلیف و اینکه آخرش بگویم من آنچه در توانم بود را گذاشتم، توانم همین بود؛ همین! فقط برای همین.

فلذا تلاش برای دیده شدن، تلاش برای دیده شدن خودم نیست (همان طور که قبل تر اشاره کردم، ان شاء الله همینطور باشد.) پس اگر راهی باشد در کنار فیلم فلان رقاصه ی اجنبی و میک آپ جدید فلان بازیگر جلف و کلیپ های اباطیل، چهار نفر در چهار گوشه ی دنیا دو کلام حرف نصفه و نیمه حساب بشنوند، چرا وسیله نبود و کلمه ردیف نکرد و کم کار کرد؟


از این به بعد به مدد خدا، بیشتر از قبل

از این به بعد در اینستاگرام



5شنبه 24 آبان ماه 1397


با همه سربازها سر کلاس نشستیم و مربی نداریم. مرخصی آخر هفته نمی دهند تا برویم. در عوض باید وقتمان در پادگان تلف شود. کفری شده ام از وضعیتمان و سروصدای سربازها. به بهانه دستشویی و حال بدم از کلاس پر همهمه خارج می شوم و به سمت سرویس ها می روم. به درب ورودی سرویس ها که می رسم مکث می کنم. نگاه به اطراف و دوردست ها هوایم را بهتر می کند. روی تپه های روبرو چهار درخت بزرگ، تپه ای پوشیده از علف های سبز یک دست، آسمانی آبی با چند لکه تماشایی ابر . بالای تپه در سمت راست ساختمان سفید فرماندهی پادگان.

در ذهنم منطقه روبرویم را که جزو مناطق ممنوعه پادگان است برانداز می کنم. واقعا بعد از این تپه چیست؟ پا در علف های سبز می گذارم و شیارها طی می کنم. ابتدای تپه سبز هستم. طرح لباس سرباز خاکی پلنگی وسط تپه ای مملو از علف های یک رنگ قطعا جزو اصول استتار نیست و از هر نقطه پادگان قابل تشخیص است. نگاهی به عقب و نگاهی به جلو. آرزو دارم بالای این تپه باشم. وجعلنا می خوانم و با پوتین هایی شل راه می افتم. درخت اول می رسم. صدای الله اکبر دسته ای که صف جمع دارد در محوطه می پیچد و تکرار می شود. هر چه بالاتر می روم صدای آنها محوتر می شود. پنجره فرمانده روبرویم است. مجدد نگاهی به عقب می کنم. آدم های پادگان مورچه ای شده اند. همانطور که من به وضوح آنها را نه، آنها واضح تر من را می بینند. سرعتم را بیشتر می کنم. شیار آخر شیاری است که کشیده اند تا سربازی احیانا آن طرح نرود. پایین می روم و بالا می آیم. الان دقیقا در منطقه ممنوعه هستم و به قولی گفتنی آب از سرم گذشته است. سعی می کنم قدم های آخر را بردارم. چیزی به بالای تپه نمانده. لاستیک های موانع را رد می کنم و برای اولین بار بین سربازهای پادگان میدان تیر را می بینم. سیبل ها در فاصله صدمتری هستند. پنجره فرماندهی کوچکتر شده. خاکریز آخر است انگار. پایین و اتاق فرمانده را دوباره می بینم و بلافاصله قدم های آخر را سریع تا انتهای خاکریز بر می دارم.

سر می چرخانم و منظره ای که بیست و چهار روز است آرزوی دیدنش را داشته ام را خوب تماشا می کنم. پشت این تپه جنگلی است انبوه و روستایی کوچک و نزدیک که صدای زنگوله گاوهایش شنیده می شود. ابرهایی در هم تنیده و سبزی چشم نواز طبیعت و نسیم خنک استان مازندران. روبرویم امید و زندگی را به نظاره می نشینم. زندگی که آن سمت دیوار پادگان جریان دارد.


پ.ن : متن فوق را در نیمه ابتدایی 2 ماه دوره آموزشی پادگان المهدی بابل نوشتم. روزهایی که به لحاظ روحی خسته ام کرده بودند. هیجان رفتن به منطقه ممنوعه روزهای بعدی ام را دلنیشن تر کرد و این روایتی است که همان شب از لذت دیدن آن سمت پادگان روی تخت آسایشگاه نوشتم.

پ.ن2: روز به روز زندگی دو ماهه در پادگان که مملو فراز و نشیب هایی متفاوت از سایر سربازان به نظر می آید را نوشته ام و به لطف خدا به مرور در این خراب آباد قرار خواهم داد.


شهادت یک آرزو و رویا نیست. شهادت یک عهد است با معبود و یک رویه برای زندگی کردن در هر لحظه تا زمان پیوستن به قافله ی کربلا.

شهادت برای کسانی که کاهلند آرزویی است بس دور و دراز. اگر رحمت خداوند حدی داشت می شد با اطمینان گفت که کاهلان را به وادی "بل احیاهم" راهی نیست؛ در حالی که خداوند هم رحمان است و هم رحیم.


چند سالی هست کار خیر می کنیم. جهیزیه می دهیم و زندانی آزاد می کنیم. دست افتادگان را می گیریم و ارزاق و پوشاک و لوازم التحریر و غذا به نیازمندان می دهیم. اینقدر این مدت کار خوب کرده ایم که کم مانده نعوذبالله خداوند مستقیم از ما تقدیر به عمل بیاورد! اینقدر دعای خیر پشت سرمان هست که بهشت بر ما واجب است و نسبت به سایر بندگان حق آب و گل داریم !

رضا جوان معلولی بود که بیست و اندی سال داشت. جوانی که از کودکی معلول در در کما به دنیا آمده بود. با خون دل پدرش که سرایدار مدرسه است تا این سن با زندگی نباتی رشد کرده بود. هزینه های زندگی پدرش را از پا انداخته بود. هزینه داروهای خارجی، پوشک، پرستار .

چند وقت پیش حال رضا وخیم شد. چند شبی در بیمارستان خصوصی بستری بود. بیمارستان دولتی پذیرشش نکرد. هزینه ها سرسام آور بود. به زور فرستادنش خانه تا کمتر جلوی دست و پایشان باشد و تختش را بتوانند سکه کنند.

از من تقاضای کمک کردند. خواستند در بیمارستان دولتی بستری ش کنند اما جایی پذیرشش نمی کرد. هیچ جا و هیچ کجا. شاید می توانستم یکی را این وسط گیر بیاورم که سفارشمان را بکند. شاید می توانستم بیشتر تقلا کنم. شاید نه . حتما می توانستم چند روزی پشت در اتاق فلان مسئول بست بنشینم تا لااقل فرجی شود. می توانستم و در بین همه ی ساعت های روز و شبم این شاید و اما ها گم می شد.

امروز خبر رسید رضا تمام کرد. خانواده اش را خلاص کرد و رفت. من را هم همینطور. دیگر لازم نیست گهگاهی به او فکر کنم. رضای بی حرکت روی تخت با دست و پای زخم بستر گرفته، اکنون بی جان و سرد انتظار خانه جدیدش را می کشد.

چند سالی است کار خیر می کنیم. کار خیری که چیزی جز بدبختی برایم ندارد. اگر جهیزیه دادیم دنبال تشکر بودیم. اگر پول جمع کردیم چون مزه کرده بود پول جمع کردن و با پول مردم فخر فروختن به چند بی نوای ساده. کار خیر کردیم که بگویند دست خیر داشت اما هیچ کدام ارزنی نمی ارزد. حالا هم باید حساب کنیم چقدر از خون رضا سهم من است تا با کاسه ای دستم بدهند که سر بکشم.

بیست سال در کما بودن شرف ندارد به این زندگی ؟ خوش بحالت رضای عزیز.


دیگه داشت ده شب می شد. مامان تاکید کرده بود نان نداریم و سر راهت بخر بیار. خدا خدا می کردم نانوایی ها باز باشند. چند نانوایی را سر زدم و تعطیل بودند تا آخر یکی را پیدا کردم که چند نفری داخل صفش بودند. نفر آخر ایستادم و از شاطر پرسیدم : اوستا به ما میرسه ؟ همینطور که مشغول جا به جا کردن سنگک های جلوی تنور بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت: بعید می دونم، میخوای وایسا شاید رسید!

همینقدر رک شک و تردید خود را به نفر آخر صف که من بودم منتقل کرد. دیگه در صف ایستاده بودم و بعید بود جای دیگری هم باز باشد. پس بهتر بود صبر کنم و شانسم را امتحان کنم. جلوی صف پیرمردی ایستاده بود. شاطر ازش پرسید چند تا میخواهد؟ جواب داد سه تا. وقتی سه تا نان جلویش پرتاب کرد به نفر پشت سری اش گفت شما بردارید. من بعدی ها را بر می دارم. با سه تا نان بعدی هم همین کار را کرد. شاطر انگاری دیگر اصل حواسش به پیرمرد بود که چرا نان هایش را برگشت داده و نگرفته است.

سه نانی که معلوم بود برشته تر است را به عمد سمت پیرمرد انداخت و گفت: بیا حاجی، برشته ی برشته شد. واسه قندت خوبه. اما پیرمرد بدون توجه به نان ها دستش را پشت کمر جوانک پشت سری اش گذاشت و گفتم : شما بردارید. جوانک که مثل من شاهد دست رد زدن پیرمرد به شش نان قبلی بود از پذیرفتن نان ها امتناع کرد. چند جمله ای بین شان رد و بدل شد و دست آخر پیرمرد گفت : من که این نان ها را بر نمی دارم، باز خودت می دانی. جوان که انگار ناچار به پذیرفتن نان بود، تشکری کرد و نان ها را زیر بغل زد و خارج شد.

شاطر دوم که نان را داخل تنور می چید پیش بندش را باز کرد و دست از کار کشید. خمیر تمام شد. من مانده بودم و پیرمرد و شاطر. و تنوری که سوسوی نورش گرمای آن را از چند متر دورتر هم منتقل می کرد. شاطر دو تا نان در آورد و چسباند به تخته میخی کنارش. شیر تنور را بست و زردی تنور به تاریکی تبدیل شد. دست انداخت و سه تا نان را پرت کرد وسط توری آهنی. دقیق بین من و پیرمرد. رفت سمت کشوی پول ها. همینطور که داشت اسکناس های دخلش را مرتب می کرد گفت: گفتم شاید بهت نرسه. عمو ! اگه میخوای بردار سه تاتو اگرم نمیخوای بده این جوون بره پی زندگیش.

منتظر بودم عمو سرش را برگرداند سمتم و بپرسد: پسرم چند تا می خواهی؟ من هم جواب بدم سه تا ولی دو تا هم کافی است. یکی او بردارد و دوتایش را بدهد به من. یا نصف کنیم و هر کدام یکی و نصفی به خانه ببریم. پیرمرد دست در جیب کتش کرد و سه تومان درآورد و به شاطر داد. سه تا نان را برداشت و خداقوتی گفت و بدون اینکه من را ببیند از نانوایی خارج شد.

من که بهت زده از ماجرا حس سر کلاه رفتن داشتم به شاطر گفتم: واقعا تموم شد؟ شاطر پغی زد و گفت : می بینی که داریم می بندیم. نذاشتم فکر کند احمقم، زود طوری که انگار شاطر جوابم را می داند پرسیدم: چرا نوبتش رو داد به اون سه تا جلویی من ؟ حالش خوب بود ؟ دوست داشت صف وایسته ؟ شاطر که قابلمه غذاشو با انبردست از گوشه تنور بر میداشت نمی دانمی حواله ام داد و خواست تا کرکره مغازه اش را تا نصفه پایین بکشم و شرم را از سرش کم کنم.دست از پا دراز تر خارج شدم. کرکره را تا ته پایین کشیدم و سمت مغازه ی سر کوچه رفتم. نان بسته ای داشت. یک بسته. همان را برداشتم و حساب کردم. چند قدمی که به درب خانه مانده بود مرور می کردم که چه دلیلی بیاورم برای دیر رسیدنم، نان تازه نخریدنم و ضایع شدنم توسط پیرمرد و شاطر !

دیگر پایم را داخل آن نانوایی نگذاشتم. چند ماه بعد هم اعلامیه ی پیرمرد را روی دیوار کوچه دیدم. جا خوردم و دلم برایش سوخت. منتظر بودم از داخل اعلامیه لب باز کند و بگوید پسرم این سه تا نان برای تو! رسما عقده ی آن شب گره خورده بود در قلبم. معلوم نبود این چند ماه باقی مانده عمرش، چند جوان مثل من را سر کار گذاشته بود و آنها را با یک بسته لواش یخ و بیات به خانه فرستاده بود. حتما تفریح هر شبش بوده. یک عدد انتخاب می کرده و اگر نان های آخر تنور همان مقدار در می آمده شرط را می برده. آهان ! پس دستش با شاطر در یک کاسه بود. تفریح کثیف پیرمرد و شاطر. خرفت پیر، ببین چطور همه را بازی داده. در عکس اعلامیه اش انگاری داشت به همه محله می خندید. آنکه اعلامیه ها را چسبانده بود کارش را خوب بلد بود. تا برف و یخبندان زمستان و جوانه زدن درخت ها همچنان با پیرمرد روی دیوار کوچه با آن خنده ی تمسخر آمیزش هر روز چشم در چشمم می شدیم.

من ازدواج کردم و از محله رفتم. چند سال بعد پارچه سیاهی روی همان نانوایی دیدم. شاطر هم مرده بود انگار. رفته بود پیش پیرمرد. شاید داشتند به جوان هایی که دست انداخته بودند با هم می خندیدند. شاطر در عکس اعلامیه اش هم به مشتریانش نگاه نمی کرد. شاید حواسش به دخلش بوده که عکاس عکسش را انداخته. خدا هر جفتشان را رحمت کند. من دیگر نان خانه ام را نزدیک محل کارم می خرم. هیچ وقت هم بعد ساعت 9 شب نان نخریدم. جایم  را در مترو به هیچ پیرمردی ندادم و چند باری با چند آدم که در صف نان، نان برنداشتند دعوایم شد و یک بار هم کار بیخ پیدا کرد. خدا هر جفتشان را بیامرزد.


قرار بود تو خدمت کار تخصصی بکنم.

الان مدتی است که به شغل شریف ظرفشویی لایق شدم.

هر دفعه که دستکش دستم می کنم و یک خروار ظرف جلوی رویم را اسکاچی می کنم به این فکر می افتم که چه ظرفها در عمرم که نشستم و از زیرش شانه خالی کردم.


آخر به دستی ملخک .


+


هزاران هزار سرباز

هر روز سپیده دم

با دستکش و بی دستکش

مایع ظرفشویی می ریزند

اسکاچ می مالند

کف درست می کنند

آب می ریزند

و انتظار می کشند

تا ظرف بعدی کثیف شود

تا دوباره دستکش به دست کنند

تا بشورند

تا وقت بگذرد

.

.

.

آیا بهتر نیست برای تبلیغات مایع ظرفشویی دورتو و اکتیو از یک سرباز استفاده کنیم ؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فرش خوب هیات فوتبال شهرستان سیرجان اخبار جدید | خبر روز | سایت خبری Jeremy Quiz98 فروش انواع فولاد ابزار گرمکار و سردکار تارنگار روستای کورده ساخت دستگاه مغزپاش E L E C O M 9 0